آن حكيم گرگآذين
محمدرضا تاجيك
يك- آوردهاند، روزي روزگاري حكيمي حكومتي به تقليد از ابوعلي سينا كه دررفتگي باسن دختري را علاج كرده بود، تلاش كرد دررفتگي استخوان لگن باسن مام وطن را درمان كند. قضيه از اين قرار بود كه رجال حكومتي، كشور را با سوءتدبير خويش، از روي اسب تدبير به زير انداخته بودند و موجب دررفتگي استخوان لگن باسن آن شده بودند. برخي از اين بيتدبيران كه از كل اندام كشور تنها تعصبي خاص به باسن آن داشتند و حريم و حرمت آن را تا آنجا پاس ميداشتند كه حاضر بودند كل كشور را فداي آن (باسن) كنند، به هيچ حكيم فرزانه و آزادهاي اجازت مداوا نميدادند. كشور، هر روز ضعيف و نحيفتر ميشد و اين بيتدبيران هر روز فربهتر و قويتر. آن حكيمِ حكومتي، تدبيري انديشيد و خطاب به اهالي سياست و قدرت گفت: به يك شرط حاضرم بدون لمس و نگاه و تنها از طريق كلام و گفتماندرماني اين درد را دوا كنم. پذيرفتند و گفتند: شرطتت بگو تا برآوريم. گفت: شرطم آن است كه در آنچه ميكنم به من اعتماد كنيد و بگذاريد هر آنچه به دانش و تجربت ميدانم، انجام داده و به سرانجام رسانم. گفتند: شرط بس طاقتفرسايي است و تنها به يك شرط آن را ميپذيريم. گفت: آن شرط كدام است. گفتند: در آنچه ميكني، شرط تبعت و تابعيت و خوديت بهجا آوري و آن كني كه ما ميگوييم و ميخواهيم. گفت: اگر شرط ديگري داريد لطفا رودرواسي نكنيد و بفرماييد. گفتند: اكنون كه اصرار ميكني يك شرط كوچك ديگري هم داريم كه ميفرماييم: حكيمي كن و حكمتي بينديش تا گاو يا از تشنگي و گرسنگي رو به احتضار رود يا اگر نشد، زياد فربه نشود يا اگر شد، چنان فربه شود كه تاروپود كشور از هم بدرد، چون ما را منفعت در اين زاري و نزاري حال و احوال كشور آن است.
دو- ترديدي نيست ناوضعيت كنوني اگر براي ملتي آب ندارد براي برخي نان دارد. اين «برخي» كه از يك وضعيتهراسي يا «فوبياي نظم و به قاعدگي امور» رنج ميبرند، همواره در نقش آن خادم داستان مولانا ظاهر ميشوند كه چون «به راست كردن بهر بهيمه كاه و جو» برميآيد، بهرغم آنكه در سخن بر آن است كه
«از قديم اين كارها كار منست» و سخت بر اين ادعاست كه ديگران «از او ميآموزند اين ترتيبها» و تدبيرها و خويش را «رسول اهل» ميفهمد، اما آنچه از «راست كردن» او حاصل ميشود «بهيمه مرده» است. تفاوت آن خادم داستان مولانا با اين «خادمين داستان امروز» ما (همان برخي)، در اين است كه آن خادم، ناآگاهيش بهيمه را كشت، اما اين خادمين، آگاهي و ارادهشان. اين خادمين آگاه، همان گرگهايي هستند كه به اقتضاي طبيعت خويش پارهها از پشت و ران بهيمه ميربايند، گه آن را به چاهي ميافكنند و گه به گور، گاه در جان كندن و گه در تلف، گاه ميان خاك و سنگ، كژ شده پالان و دريده پالهنگ، رهايش ميكنند. بسياري از اين گرگان، امروز در لباس ميش ظاهر شدهاند و به نام عمارت ويران ميكنند و به نام دفاع از انقلاب و دين و كشور و نظام ميدرند و ميبرند و ميخورند. اينان، همچون آن مرد گرگآذين يا گرگمرد فرويدي، همواره در پرتو اين تصورِ خودساخته كه گرگهايي از درون و برون قصد دريدن كشور و تجاوز به قدرت مستقر را دارند، خود گرگ مردم و جامعه و كشور و انقلاب و دين ميشوند. به بيان ديگر، در همان دم كه نقش انكار و عدوي گرگ ظاهر ميشود، اسير گرگ درون خويشتنند و به حكم طبيعت گرگآذين خويش، از دريدن ديگري و خودي شرمشان نيست. امروز، مام وطن بيش از هر زماني ما را به هوشياري و تدبير و برگرفت حجاب از چهره اين گرگان فراميخواند.